کتابخانه نیمه شب انتشارات کوله پشتی
رمان شگفت انگیز کتابخانه نیمه شب، نوشته ی مت هیگ، داستانی ست که از حسرت های زندگی حرف زده. حسرت هایی مثل؛ کاش جایی که الآن هستی زندگی نمیکردی، کاش پول بیشتری داشتی، کاش به کسی که دوسش داشتی حِستو میگفتی و…
همۀ ما تو زندگی مون حسرت های کوچیک و بزرگی داریم که وقتی خودمون رو در حالی تصور می کنیم که به اونها رسیدیم، حس بهتری داریم. این رمان قصه ای خواندنی از دختری بنام “نورا” رو در ژانر فانتزی ترسیم کرده. قصه ای بین مرگ و زندگی. جایی که نورا میتونه حسرت هاشو زندگی کنه. درواقع این فرصتی هست تا نورا به درون خودش سفر کنه و چیزی که واقعاً به زندگیش معنا میده رو کشف کنه.
خلاصه ای از کتاب:
نورا در جایی از زندگیش به بمبست می رسه! اون فکر می کنه به هیچ دردی نمی خوره و یک روز تصمیم می گیره که خودش رو بکشه.
اما نورا نمی میره… اون در جایی بین مرگ و زندگی گیر می افته. جایی توی یک کتابخونه ی بزرگ با بی نهایت کتاب. همه ی اون کتاب ها، زندگی های نکرده و حسرت های نورا بودن!
نورا اونجا بود چون یک فرصت دوباره به اون بخشیده بودن. حالا نورا میتونست زندگی های متعددی رو تجربه کنه و بعد از انتخاب بهترین زندگی(از نظر خودش) دیگه به اون کتابخونه برنگرده.
اما فرصت نورا محدود بود و زندگی هایی که وجود داشت، بیشمار. آیا نورا میتونه قبل از ازبین رفتن کتابخونه، زندگی موردعلاقه ی خودش رو پیدا کنه؟ زندگی ای که توش هیچ حسرتی نباشه…
قسمتی از متن کتاب:
- هوگو با حالتی خردمندانه گفت: <اما اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی، هرگز زندگی نمی کنی.>
- <داری یکی از جملات آلبرکامو رو نقل قول می کنی>
- <مچم رو گرفتی.>
هوگو به او خیره شده بود. نورا دیگر با شوق و اشتیاق او نسبت به خودش مشکلی نداشت، اما نگرانِ نشان دادن همان شور و اشتیاق از سمت خودش بود. تا جایی که می توانست، با لحنی بی احساس و بدون آنکه به چشمان هوگو نگاه کند گفت:<من دانشجوی فلسفه بودم.>
هوگو حالا به او نزدیک شده بود. در نظر نورا او به یک اندازه آزاردهنده و جذاب بود. تکبر و همچنین صمیمیتی داشت که باعث می شد بسته به شرایط، نورا بخواهد هم به او سیلی بزند و ببوسدش.
- هوگو گفت:<توی یه زندگی سال هاست که همدیگه رو می شناسیم و ازدواج کرده یم…>
- نورا به چشمان او خیره شد و جواب داد:<توی بیشتر زندگی ها هم اصلاً همدیگه رو نمی شناسیم.